یاد جمله ای افتادم یک دقعه کاظم از براتیگان نقل قول کرده بود؛
یادم میآید در ورمونت پیرزنی را با یک جویبار قزلآلا اشتباه گرفتهبودم و باید از او عذرخواهی میکردم.
گفتم: میبخشین، فکر کردم شما یک جویبار قزلآلا هستین.
پیرزن گفت: نه، نیستم.
از نویسنده هایی هست که احساس می کنم شعر رو به نثر برد، تا حالا همچین تجربه ای رو نداشتم، احساسات مبهم روی نثر آن هم به این شکل. عجیب، بس عجیب.
بعضی از نوشته ها را فقط باید نگاه کرد و با مبهم ترین صورتی که دارن روبه رو شد. مثل کسی که به طنز حرفی می زند و می فهمد که متوجه نشدی، و شما هم در تعجب نمی دانید چی فهمیدید، فقط یک حسی ته دلتون شعله ور شد همین. ولی براتیگان چرا اینطور به سخره گرفتی ما را؟ واقعا چرا؟