سیب

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

*
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت*


——————————

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

*
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
——————————

و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی
بعد از سالها به این دو تا شاعر داده


*
دخترک خندید و پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد !
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

هدیه

" گر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم. "


فروغ فرخزاد

انجمن شاعران مرده

I went to woods because I wished to live DELIBERATELY. I went to live deep & suck out all morrow of life. To put to rout all that was not life.

And not, when I come to die, discover that I had not lived.

من به جنگل رفتم چون سر ان داشتم که آگاهانه زندگی کنم.من بر آن شدم که ژرف زندگی کنم و تمامی جوهر حیات را بمکم و هر آنچه را که زندگی نبود ریشه کن کنم؛ تا آن دم که مرگ به سراغم می آید،چنین نپندارم که نزیسته ام.


انجمن شاعران مرده

برخورد ذهن

می گن زمان همه چیو حل می کنه ولی انگاری برای انتخاب رشته تحصیلی این شکلی نیست،

علاقه زیاده عمر هم کمه، ولی من تا جایی که فهمیدم برای انتخاب رشته ای برای آینده فقط علاقه کافی نیست، یه جورایی فقط یه توجیه ه. گفتم علاقه زیاده، ولی مهم اینه که آدم تو کدوم یکی از این ها می تونه سهم بیشتری رو داشته باشه... گفتنش آسونه ولی خود این مسئله حکایتی هست برای خودش. 


خوب این علاقه می تونه از موسیقی و کتاب و فیلم شروع بشه تا رشته های محض و تا فلسفه هم کشیده بشه. ( برای من که این شکلی ه) البته بعضی از این رشته ها به طور عجیبی به هم گره خوردن.


مثل فیزیک، برای یادگرفتن فیزیک فقط "علافه" واقعا کافی نیست، چون علاقه به فیزیک ممکن شکل های مختلفی داشته باشه، خیلی ها رو دیدم که رشته فیزیک رو انتخاب کردن( البته بیشتر تو زمنیه نحوم بوده) چون داستان ها و تفسیر ها قشنگی داشته ولی فیزیک واقعا به این ها نیست، فیزیک به طرز باورنکردنی به نظرم با فلسفه گره خورده تا حدی که یک فیزیک دان باید توی مرحله اول یک فیلسوف در خد خودش هم باشد. 


همه ی رشته ها رو می تونم به یک صورتی یک منطفی برای پیشرفت در نظر بگیرم، ولی رشته هنر و حتی نمی دونم به کدوم طرف می تونه بره! منظورم اینه که جاده خیلی از رشته ها معلومه ولی این رشته حتی جاده هم نداره. 

یک بررسی که کردم هنر از قرن 19 ام تا الان راه خاصی رو طی نکرده، کلا جاده براش تعریف نمی شه، ولی رشته های دیگه این طور نیستن....

فعلا اینو می ذارم این ادامه ذاره...