Leave out all the rest
-می دونی مشکل اصلی چیه؟ نه منم نه تو. نه اون دانشکده لعنتی، نه استاداش، حتی اون استاد راهنمایی که منو داره دیونه می کنه، یا عزیزترین هایم که خوبی من را می خواهند و من را بارها مردد کردند(این استثانا نمیشه گفت مشکل) اینا هیچکدومشون مشکل اصلی نیستن. مشکل اصلی یه چیزی خیلی فراتره. مشکل اصلی مرتبط با این نمیشه که من در این خاک پاک بمونم یا تصمیم بگیرم اون طرف اب زندگی کنم، ربط به پول زیاد یا کم هم نمیشود حتی علاقه و شوق هم نیست، شاید خیلی کم ولی آن نیست، شوق و علاقه پایهای بر اساس احساس دارند و چیزی که بر اساس احساس باشد غیرقابل اتکاست. مرتبط به چیزی فراتر از این ها هست چیزی که من خیلی وقت است از یاد برده ام، می پرسی چی؟ منظورم اون چیزی هست که فراتر و والاتر از هر نیروی خارجی هست که در طی این مدت به من وارد شده است. من آن را دنبال می کنم و سعی می کنم پیدایش کنم ولی از دستم می رود، هر دفعه که می گیرمش عکس العمل جدید نشان می دهد، بیش از حد متغیر دارد و ار درک من خارج هست. همین باعث میشود که چیزهای ساده ای و کوچک (حتی یک استاد راهنما) یا حرفی یا تلنگری من را از راه به در کند و دور شوم، دورتر و دورتر.
اگر آن را داشتم حرف عزیزانم را گوش نمی دادم و راهی را که سال پیش انتخاب کرده بودم را ادامه میدادم. با اینکه اصرار کردند که آن کار را نکنم، با آنکه دو هفته طول کشید تا من راضی بشوم. تقصیر از من بود، اگر واقعا دلم آنجا بود میبایست میایستادم و پافشاری میکردم و این حرف های که میخوانی توجیه من هست. اگر آن را داشتم به آن علت هایی که منحر به نوشتن این متن در این ساعت شد، این متن را نمینوشتم ولی من بجای انکه مشکل را حل کنم چه کار میکنم؟ عزیزانم را اذیت میکنم، آن ها را در غمی قرار داده ام که هیچ وقت دوست نداشتم این شکلی آنها را ببینم، دیگر کدام عزیزی دوست دارد ببیند که عزیزش دستی دستی میخواهد -به گمان خودش- خودش را آتش بزند؟
حتی سطحیتر میروم و به اساسی ترین موضوعاتی که تا قبل از این هیچوقت برایم مشکل نبود اشکال و ایراد میگیرم.
چرا در این کشور باید بدنیا میآمدم؟ چرا کشورم این شکلی هست؟ چرا باید این اتفاق ها دانه دانه رخ میداد که این شکلی شود؟ چرا من؟ چرا؟! چرا؟! چرا؟!
ولی اشتباه میکنم، این سوال ها نوشدارو نیستند، زهرمارند. چراهای زهرماری. تجویز میکنم که شما دچار این مسائل نشوید. بی فایده اند و فقط صورت مسئله را پاک میکند و از همه مهمتر: زهر مارنَد.
و من الله التوفیق
پ.ن:
ای صبا! امشبم مدد فرمای، که سحرگه شکفتنم هوس است
- الان که دارم فکر میکنم باید راستشو حداقل میگفتم.
-مگه فرقی میکرد؟
-نه راستش.
-پس چرا برات مهمه.
-به همین دلیل که فرقی نمیکرد.
پ.ن:
بیا گل برافشانیم و جام می در ساغر اندازیم، فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو براندازیم
غم گر لشکر انگیزد تا خون عاشقان ریزد، من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
پ.ن2: بله بیت بالا هیچ ربطی نداره، ولی راستش رو بخواین خیلی ربط داره.
+ بیا، بیا این دفعه برای آخرین دفعه همه چیز را تنها بگذاریم و خاکستری را انتخاب نکنیم، یا سیاه یا سفید. فقط همین یک دفعه این کار را کنیم. یا همه چیز به خوشی تمام میشود یا همه چیز از دست میرود ولی حداقل این حالته شاید باید و اگر و کاش ها خلاص میشویم. مگر حرف ما این نبود، نیم مست؟ بیا بیخیال دنیا شویم. همین یکدفعه را فقط همین یکدفعه بگذریم. بیا، بیا سر به بازار قلندر در نهیم.
[مکث]
+ نظرت چیه؟
[مکث]
- نه. درست نیست، هیچ وقت درست نبود، الان هم نیست. میتونیم تمام دنیا و هرچه هست بیخیال شویم درسته، مشکلی پیش نمی آد. ولی نمیتوانیم از عواقبش بیخیال شویم. نمیشه.
- می دانی که احتمال موفق شدند کم هست.
-میدانم
- حالا این برایت انقدر مهم هست؟
- برایم مهم هست. ولی تنها موفقیت برایم کافی نیست، حتی اگر شکست بخورم. چیزی که برایم مهم است این است که زندگی خارق العاده ای داشته باشم نه زندگی موفق.
پ.ن:
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد