در حرکتی بشدت دلنشین با لحنی ساده و بدون استفاده از صفتهای تکراریِ بیخود در مورد حالش میگفت. نوشته بود که خیلی چیزها عوض شده است. خیلی چیزها تغییر کرده است.
هر چند من بی اعتنا به این قسمت از حرفش جوابی نوشتم ولی الان که فکر میکنم میبایستی حدس و گمانم را در این باره به "او" متذکر میشدم.
اعتقاد دارم که چیزی تغییر نکرده است. نه بخاطر اینکه مدت نبودم به اندازه کافی طولانی نبوده است بلکه به این خاطر که همه در خودشان غرق میشوند.
گمان کنم اگر برگردم و در همین ساعت همهی آنها را گرد آورم، خواهم دید که کسی که خوشحال بود الان خوشحالتر شده است. کسی که ناراضی بود ناراضیتر شده است کسی که حسرت میخورد الان بیشتر حسرت میخورد و البته کسی که عاشق بود عاشقتر شده است.
همه در خودشان غرق شدند. این مسئله به بودن یا نبودن من-حتی ذرهای- مرتبط نیست.
هر چند اگر راستش را بخواهی- ای خوانندهای که من نمیدانم کی هستی- از ته دل دوست دارم برگردم و ببینم هیچچیز تغییر نکرده است.
از تغییرشان ترسی و حزنی ندارم ولی از این میترسم که ببینم کسی که ناراضی بود الان راضی هست. می ترسم کسی که بارها از رویاهایش میگفت، الان در کنارم بنشیند و آیهی دیگری بخواند.میترسم کسی که کلهشق بود دیگر کلهشق نباشد...
پس باردیگر امیدوارم با "تر" شدن ها سرگرم باشند و اسمشان را تغییر بنامند.
پ.ن:
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست/ بیا و نوگل این بلبل غرل خوان باش
دوست داشتم برگردم آنجا - همان جای کذایی با آجرهای قشنگ قهوه ای سوختهاش- و ببینم فقط با تمام کذایی اتش فقط یک چیز تغییر کرده است.
دوست داشتم ببینم که اون عزیز آنجا را ترک کرد و پا به جایی گذاشت که همیشه میگفت به فکرش هست، همش بهش گفتم اینجا جایش نیست، جای خیلی از ما ها نیست. خدایا! مگه میشه آدم از رفتن بعضی از عزیزانش هم خوشحال بشه؟ واقعا میشه. این یکیشه.