این نوشته نود و چهار عنوان دارد

سال نود و چهار تا ساعاتی دیگر آغاز میشود. می خواستم همه ی کارهایی که باید طی این سال بکنم و بنویسم ولی یاد این وبلاگ کذایی افتادم، حیفم می اومد همین طور خالی بمونه، باید برای این یه روز هم شده یه چیزی می نوشتم، چی بهتر از یادآوری هر آنچیزی که برایم معنی پیدا کرد طی این سال.

قبل از هر چیز باید بگم که برای سال نود و سه می تونم یک تابع کاملا سینوسی فیت کنم. دامنه، اش کاملا مشخصه، دوره تناوبش هم با دقت روز دارم، از اون طرف فاز هم نداره، پس حله. تابع سینوس نود و سه ساخته شد و من الله التوفیق باید بگم که این تابع بالا پایین رفتن های مکرر و الحق گیج کننده داشت. خودم بارها سرگیجه گرفتم و بارها شده بود که در قعر نمودار برای مدت زیادی گیر کنم. شایان ذکر هست که از این بالا پایین رفتن ها خیلی چیزها نصیبم شد ( و نشد). 


با خیلی ها آشنا شدم، با خیلی ها انس گرفتم با خیلی ها دعوا کردم خیلی ها از من دور شدند. حق هم داشتند باید هم دور می شدند. 

متوجه عزیزانی شدم(هستم؟) که باید بخاطر وجودشان بارها شکر گزار باشم. عزیزانی که فقط یک نگاه ساده شان تسلی بخش بود(هست) 


سال تصمیمات مهم بود، سال انتخاب رشته، سال سفری که هیچ وقت از یاد نمی برم. با 9 نفر از عجیب ترین، دلنشین ترین افرادی که در زندگی ام بهشان برخورد کردم، هر کدامشان شاهکاری هستند. از منطقی بودن کیهان، از نامبر وان و ایمان باورنکردنی علیرضا، از اون افکار خالی از متافیزیک یزدان و تلاشش برای رسیدن به اون لذت ایده الی که بار ها گفته بود که می خواد بهش برسه، از سادگی و مرام امیررضا، از عجوبه بودن محمدرضا، از مسئولیت پذیری شهاب، از افکار بی آلایش سینا، از شخصیت فان و جالب علی از شخصیت بسیار متفاوت سهیل هنوز هم درکش نمی کنم، به هیچ وجه!  از داریوش عزیز که از نادرترین افراد دنیاست. 

آشنا شدن با پژا (شخصیت بی نظیر، بی نظیر، بی نظیر یادم نمیره، من یک کتاب شعر به دوزبان از سهراب آورده بودم که به کسی بدم که علاقه به شعر داره، الان حسرت این را می خورم که ای کاش دوتا می بردم) ، با ستلا( خیلی خون گرم بود واقعا عزیز بود) ، با یوانا ( هنوز برای خیلی جالبه، کسی که هم انگلیسی هم ژاپنی هم آلمانی بلد باشه اونم تو سن 16 سالگی، واقعا ستایش برانگیز ه تازه کلی هم کتاب خونده بود) با الکس و سابین (توی طیف آدم بودن هر کدومشون یک طرف قرار گرفته بودن)، از نیک و نیک و بانشو ( یونانی های عزیز!) دو سه تای دیگه هم بودن که الان باید بنویسم ولی حسش نیست ( از بیمرامیه دیگه چی کار میشه کرد!)   خلاصه عرض کنم که اون سفر  از اون وانس این ه لایف تایم ها بود.


بعد از اون انتخاب رشته، بعد از اون دانشگاه کذایی، که چقدر ازش بدم می آد هنوز. از خودشا! نه از عزیزانی که توش هستن. رشته ای که فکر نمی کردم اصلا این شکلی باشه با اون آدماش... توقع بودن اون افراد برام صفر بود. ولی بودنشان  تسلی بخش بود، آره تسلی بخش بود.


از سفر با بابا به شیراز، از سفر به ارمنستان طی آخرین هفته ی سال، از سفر بی نظیر عید اون سال.... 


ولی اینا همشون اون روزی معنی میده که وقتی اینارو دو یا سه یا ده سال بعد بخونم.


همین دیگه




پ.ن: ایده ای به ذهنم رسیده! هر سال با عزیزترین هایم جمع بشوم و هر کس در مورد اون سالی که گذشت و اتفاقی که افتاد حرفی بزنه! اینو باید یه روزی عملی کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.