- سلام جناب! حالتان چطوره؟
- سلام عزیزم. خوش، شکر خدا. خودت چطور؟ خیلی وقت بود نیامدی.
- آره انگاری قسمت شده سال به سال همدیگرو ببینیم. میگم مریم و رز ها چندن؟
- پنج تومان ناقابل.
- خوب اینارو حساب میکنین؟ دوتا مریم، یک رز.
-خیلی خوب.
سیگار به لب شروع کرد به بستن گلها. مادر مشغول خریدن میوه بود که جلوتر رفته بودم. مادر زودتر از تمام شدن کار "جناب" رسید.
-بیا این هم گل هات
-متشکرم.
متوجه شدم که به جای دو مریم، سه مریم گذاشته. به جناب اشاره کردم، گفتم که شاید اشتباهی شده است. اشتباهی نشده بود و از قصد بود. لبخندی زد. من هم متعجب. هنوز سیگار به لب بود.
گل ها را گرفتم. آنموقع به این فکر رفتم که چرا اینکارو کرد.
یک لحظه فکر کردم که شاید سالهاست مادرش را از دست داده و این بخاطر نوستالژی از دست رفته است.
یک لحظه فکر کردم که چقدر من ناشکر و احمق و ابله ام اینکه چقدر ناشکر و ابله و احمق بودم و هستم و خواهم بود.
یک لحظه ها همین ها بودند و راستش را بخواهی بعدش رفتیم و داستان ما به سر رسید.
با این سن و سال کم چقدر قلم گرمی داری .
از نوشته هات لذت بردم .
موفق باشی و خوش
تشکر! لطف داری زی زی :)