بنویس شماره سه: برای بیست و یکم فروردین ماه، برای نود و چهارمین بار

- سلام جناب! حالتان چطوره؟

- سلام عزیزم. خوش، شکر خدا. خودت چطور؟ خیلی وقت بود نیامدی.

- آره انگاری قسمت شده سال به سال همدیگرو ببینیم. میگم مریم و رز ها چندن؟

- پنج تومان ناقابل.


- خوب اینارو حساب میکنین؟ دوتا مریم، یک رز.

-خیلی خوب.


سیگار به لب شروع کرد به بستن گلها. مادر مشغول خریدن میوه بود که جلوتر رفته بودم. مادر زودتر از تمام شدن کار "جناب" رسید.


-بیا این هم گل هات

-متشکرم. 


متوجه شدم که به جای دو مریم، سه مریم گذاشته. به جناب اشاره کردم، گفتم که شاید اشتباهی شده است. اشتباهی نشده بود و از قصد بود. لبخندی زد. من هم متعجب. هنوز سیگار به لب بود. 


گل ها را گرفتم. آنموقع به این فکر رفتم که چرا اینکارو کرد.

یک لحظه فکر کردم که شاید سالهاست مادرش را از دست داده و این بخاطر نوستالژی از دست رفته است.

یک لحظه فکر کردم که چقدر من ناشکر و احمق و ابله ام اینکه چقدر ناشکر و ابله و احمق بودم و هستم و خواهم بود.

یک لحظه ها همین ها بودند و راستش را بخواهی بعدش رفتیم و داستان ما به سر رسید.



بنویس شماره دو: منطق

-اگر نذارن چی؟

-عزیزم، سوال اصلا این نیست که کی میذاره من این کارو کنم. سوال اینه که کی میخواد جلوی منو بگیره

من و دنیایی که می‌سازم

می‌دانی فرق آدم "خلاق" با یه آدم عادی چیه؟

برای آشنایی با آدم خلاق این آدم را می اندازیم وسط یک باتلاق بسیار عمیق؛ وضعیتی که اصلا توقعش نداشته و آمادگی خاصی برایش ندارد. 

حال این شخص خلاق در صورتی خلاق هست که بتونه از اون وضعیت به بهترین صورت استفاده کنه. اگر قرار باشه که راه فراری پیدا کنه با تمام وجودش پیدا کنه،با تمام قوا از باتلاق بیاید بیرون در غیر این صورت ایشان یک آدم غرغرو ی است و از خلاق بودن خارج می‌شود.

اگر بخواهم حرفم را خلاصه کنم، جناب خلاق اگر دید کاری از دستش بر نمی آید از گل و اشغال آنجا باید یک اثر هنری بسازد و کیفش را ببرد تا این که مرگش فرارسد و دار فانی را وداع گوید.


فوقع ما وقع

به یاد زنده یاد "دیگری"

- می‌دونی خیلی‌هایی که می‌شناسم تا یک جایی بالارفتن و بعدش به طرز باورنکردنی ول کردن، انگار یک چیزی از دستشان در رفت و همین طور سقوط سقوط سقوط..

-اطراف من هم کم نیستن.

- "دیگری" خیلی جاه‌طلب بود، خیلی. ولی نمی‌دانم چی شد یکدفعه‌ای ول کرد. یعنی یکدفعه‌ای بخاطر ترس یا چیزی که آخرش متوجه نشدم دور شد، 

-از چی؟

-از هدف هاش از زندگیش بدتر از همه، از خودش.


خدا "دیگری" را بیامرزد. عزیز بود، سختی کشید. خیلی سختی کشید؛ زندگی غم‌انگیزی داشت. تویی که داری می‌خونی خدا اموات عزیزان و دوستانت را بیامرزد.


ختم کلام برای دومین جمعه سال.

همه‌ی اینها یکروزی معنی خواهد داد

همه‌ی اینها یکروزی معنی  خواهد داد.

 این اولین جمله ای هست که وقتی خواستم وبلاگم را بسازم نوشتم. البته بعد از هزاران هزار وبلاگی که قبل از آن در گوشه کنار این تار  عظیم رها کردم. 

همه‌ی اینها یکروزی معنی  خواهد داد، من حتی نمی‌دونم این جمله از نظر ساختاری درست هست یا خیر، با این حال با هر ابزاری و حرفی و ایده ای که در این دنیای-صفتی براش ندارم- می‌خواهم به یکدیگر ربط بدهم. 

یک لحظه به اطرافم نگاه می‌کنم یک لحظه به دستم. دوباره اینکار را را تکرار می‌کنم، خداراشکر می‌کنم و دوباره اینکارو میکنم. 

الان هر چقدر که بیشتر دارم فکر می‌کنم دارم درگیر مسائلی حاشیه ای می‌شوم، منظورم ابزارهای رسیدن به یک هدف هست. 

خود هدف برایم کمرنگ و کمرنگ تر شده است و یادم می‌رود.

یادم می‌رود که باید خداراشکر کنم و...


بگذریم؛ من در دورترین جای جهان ایستاده ام. تو در گستره‌ی این جهان ناپاک کجایی؟