دو روز به برگشت ما مانده بود در آن خاک غریب. هر دوی مان از آن سرزمین که حتی زبانش را بلد نبودیم به طور تمام کمال چیزهای زیادی یاد گرفته بودیم شاید خیلی چیزهایی که الان احساس میکنم می دانم به آن موقع بر میگردد.
دو روز به برگشت ما مانده بود و یاد این افتادیم که در نزدیکی شهری که هستیم منطقه ای هست که هر دوی ما تاریخش را به خوبی میشناختیم هر دوی ما بارها درباره اش خوانده ایم و بارها و بارها با آن انس گرفته ایم.
میخواستیم وسایلمان را جمع کنیم که دو روز وقت کافی نبود چون کلی کار مانده بود که یاد این افتادیم شاید هردومون در همان روز بود که به این فکر افتادیم و هر دوی ما در یک لحظه سینک شده این مطلب را مطرح کردیم.
بعد از ان یادم می آید که خودمان را به نزدیکترین ایستگاه قطار رسانیدم با اطلاعاتی که کسب کردیم متوجه شدیم که میتوانیم با اولین قطار برویم و آخر شب هم با آخرین قطار برگردیم در بین این دو نوستالژی با منطقه ای را تجربه خواهیم کرد که هیچ وقت قبلش در آنجا نبودیم. لذت بخش نیست؟ حتی اگر می گفتند که شاید یک دقیقه بتوانیم آنجا را ببینم این کار را می کردیم.
سوار اولین قطار ممکن شدیم همسفری به ما اضافه شد که مسیرش هم نزدیکی همان منطقه بود، او ایستگاهی نزدیکتر پیاده میشد. از زندگی آن سرزمین میگفت ولی من خسته بودم، ولی تو نبودی. من با کمال پررویی با دهان باز در حالی که با شوق حرف می زد خوابم برد ولی برایش مهم نبود، چون تو با جون و دل گوش می دادی.
به ایستگاه مورد نظر می رسیم، نزدیکترین جایی است که به منطقه مورد نظر راه دارد. شهر کوچکی هست که باید خودمان را بعد از ایتسگاه به آن برسانیم، این را نه تو می دانستی نه من بلکه هر دوی ما این را کشف کردیم. هر دوی ما خوشحال بودیم و طعنه به آنهایی می انداختیم که اعتقاد دارند تور هم چیز خوبی هست!
در آن شهر گم شدیم. بهتر است بگویمآن شبه-ده. چقدر زیبا بود، سعی می کردیم با زبان بی زبانی راهمان را بپرسیم، خیلی از کسایی که سال ها انجا زندگی می کردند آن منطقه را نمیشناختند. راستش تعجبی نکردم چرا باید آن منطقه برای کسی اهمیتی داشته باشد؟
دوست داشتم چیزی که دیدم را به طور عینی بهت نشان دهم، من درخت آدم و حوا را دیدم بی گمان اگر به من می گفتند که واقعا آدم و حوا بخاطر آن درخت به زمین برگشتند من حرفشان را بدون فکر قبول می کردم، چرا باید در مورد آن زیبایی فکر می کردم؟ می گفتند قرن ها زندگی کرده...
سوار وسیله ی نقلیه ای میشویم و راننده به ما اطمینان میدهد که انجا را میشناسد ما هم قبول میکنیم.
بعد از چند دقیقه به انجا میرسیم. زیبا بود غم انگیز بود.
قدم به قدم نزدیک تر و نزدیک تر می شدیم و برای همدیگر تاریخ آنجارا تعریف میکردیم، جمله ی همدیگر را تکمیل می کردیم. من نهاد می شدم تو گزاره. دلپذیر بود.
ادامه اش را خودتان میتونید حدس بزنید نیاز به گفتن نداره منم راستش حوصله اش را ندارم.
پ.ن: این ها را مینویسم که بایدم باشد که بیشتر قدر تو را بدانیم. چند وقتی هست که خیلی دلم تنگت شده و یادم میرود.
وقتی که دیوان را باز میکنی و این می آید:
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
یعنی اینکه حتی حافظ هم خسته هست. بسی بسی خسته هست از حال و احوال خیلی چیزها
-آقای دکتر شما سالهاست که فقط همین میز و همین صندلی را دارید، خسته کننده نیست؟ بیش از بیست سال نشده؟
-من به همین دو فقط نیاز دارم! تا صد سال دیگر هم برایم کافی اند!
-همم. عجب. یعنی چیزی دیگری علاوه بر این ها نیاز نداشتید تا شما را ارضا کند؟
-از موقعی که به یاد دارم فقط همین دو برایم کافی بودند.
-شما از خیلی چیزها گذشتید، با توجه به استعداد هایتان که بنده متوجه شدم شما میتوانستید ادیب یا مهندس موفقی هم بشوید؟
-درسته، در آن شکی نیست که اگر در هر چیزی دیگری میرفتم باز هم موفق میشدم ولی این ها چیزهایی نبودند که از زندگی میخواستم.
-پس شما چی میخواستید؟
-یک چیزی که هر چیز دیگری نسبت به آن هیچند.
[به میز و صندلی اشاره میکنه]
[هر دومون به وضعیت پیش اومده میخندیم]
چطوره برای تابستان دو سال دیگر از الان برنامه ریزی کنیم و تصمیم بر این بگیریم که با موتوری به دور اروپا برویم؟ یا با یک عدد کوله پشتی؟
چرا؟ دلیلی ندارد. روح سرکشم به این راحتی ها نمیتواند یکجا بماند، تشنگی من برای دیدن جهان و کنجکاوی که هنوز برایم باقی مانده من را به این سمت میکشاند. سیراب شدن من تنها با غرق شدن هست. قسمتی از این حادثه با این اتفاق همراه است. مگر جز این نیست؟
از پدرم بارها در مورد سفر سه ماهه اش به اروپا میپرسم و بیشتر و بیشتر مشتاق میشوم که این کار را انجام دهم. چطور هست که ما هم این کارو کنیم؟ از دو سال قبلش خیال پردازی.نه. برنامه ریزی؟ اون هم نه. کمی فکر؟ این بهتر هست. کمی فکر میکنیم و به این نتیجه میرسیم که هیچ زمانی مناسب نیست. به همین خاطر دوسال بعد را انتخاب می کنم. هرچند که زمان مناسبی نیست.
چطور هست عدم قطعیت رو دوست بداریم؟ مثل هایزنبرگ؟ چطوره؟ چطوره که نگران نباشیم و به دنبال آرزوهایمان برویم؟ یا -کمی واقع بینانهتر- کمی به آنها فکر کنیم؟ فقط اندکی...
پ.ن: عموی مادرم سال ها پیش با پول اندکی که در دستش بود، پیکان میخرد. سپس همراه با همسر و دو فرزندش در طی یک ماه کوه و دشت های اروپا را طی میکنند. زیبا نیست؟ آن هم با نبود پول؟
پ.ن2: