شوالبه؛

به سلامتی شوالیه ای  که از جنگ صلیبی بر می گردد و تمام اساس دین و ایمانش رو زیر سوال می برد. به دنبال حل کردن این گیج شدگی به جنگ رفت، به دنبال رسیدن به آن ده سال جنگید. ولی زمان کمکش نکرد، البته وعده هایی هم که داده بودن دروغ بود. ولی این دروغ ها براش مهم نیستن،  خدا را در قسمت های مختلف جستوجو کرد، و برایش سوال بود که چرا همیشه خودش رو پشت پرده پنهان کرده است. به یک تناقض می رسد. یک عمر با این تناقضات می سازد و می جنگد، ولی یک زمان می رسد که می فهمد هیچ تناقضی عملا وجود ندارد. هیچ وقت تناقضی در عالم وجود ندارد، وقتی این وضعیت پیش می آید باید به فرض های اولیه اش نگاه کند. 

این دفعه این کار رو کرد، صورت مسئله زیر سوال رفت و به همراه آن خیلی از اعتقاداتی که داشت. تنها چیزی که باقی ماند یک مرد بدون صورت بود. 

زمانی گذشت و خودش رو در جنگل پیدا کرد، یک مدتی با طبیعت گذاراند تا به یاد آورد همه آن اساس هایی که واقعی هستند. و آنگاه به رود نگاه می کند. یک صورت می بیند، یک صورت جنگجو بود. فروتن ولی قدرتمند. لحظه ای بعد رفت. ولی یک وظیفه رو عهده دار شد. این صورت رو همیشه به یاد بیاورد، همیشه همراهش باشد. هنوز صورتی ندارد ولی در خاطرش چیزی مهمتر نقش بسته. یک صورت.. یک فکر... یک ایده...


ایده هایم باید محکم باشد. ایده ها باید از وجود خودش آمده باشد. و از همه مهمتر باید به آنچیز هایی که می داند درست است پایبند باشد. فقط به خاطر خودش... همین و بس. باید پایبند باشد تا یادش نرود کیست، تا خودش را از دست ندهد. و چقدر سخت هست که خودت باشی. این تنها چیزی هست که مهم هست، بجنگی برای آنچیزی که باور داری درست هست. فقط به این خاطر که باور داری درست هست. باز هم، همین و بس..


و چقدر الان احساس می کنم که من و این شوالیه یک دغدغه داریم. هولدن رو هم باید اضافه کرد.

دوست

وقتی با دوستی قدیمی بعد از مدت ها حرف بزنی، و بفهمی که هردوتون خیلی عوض شدین، و باز هم چقدز شبیه هم شدین. عجیبه...

رهایی از رنج

تجملات هیچ‌وقت جاذبه‌ای برایم نداشته ؛
من چیزهای ساده را دوست دارم
کتاب‌ها را
تنهایی را
یا بودن با کسی که
تو را می‌فهمد...

_دافنه دو موریه_


چه خوب گفتی...

ای خاک پاک، نیاسر؛

دلم برای خیلی جاها، آدم ها و اتفاقات تنگ میشه، البته الان چند وقتی هست که احساس می کنم دلم برای خودم از همه بیشتر تنگ شده. به همین خاطر وقتی چیزی رو می بینم که خاطره ای از ذهنم رو زنده می کنه خیلی خوشحال میشم، حتی اگر بوی عطر بهاری باشه، ولی نه هر عطر بهاریی، هر عطری بهاری ی عطر بهاری نمیشه.

بعد از شش ماه دوباره به این شهر غریب بر می گردم. و دوباره همان جای همیشگی به عنوان میهمان استقرار پیدا می کنم.

و دقیقا همان کاری کردم که تو فکرم بود. 

بالای کوهی که همیشه کنار مدرسه بود و ته دلم می خواستم ازش  بالا بروم، چون دروغ چرا؟ زیادی استوار بود. دوست داشتم سهمی توی مستحکم بودنش داشته باشم. فقط برم بالا ببینم که هر روز جی می بینه. و باید بگم، جا داره که پاراگراف های زیادی در موردش بنویسم ولی باز هم کافی نیست، باید خود آدم تجربه اش کنه. 

و شهرش، و آبشارش، و کوهستان هایش، و کوچه پس کوچه هایش، و باغ هایش...

بگذریم، تازه متوجه شدم که سهراب همرنگ حومه اش شعر گفت.

علت و معلول

این شعر رو امروز دیدم؛ 


چیزهایی بدتر از تنهایی وجود داره

          اما گاهی، دهه‌ها زمان می‌بره

                                                  تا اونو درک کنی

           و اغلب پس از اونکه درک کردی

                                             دیگه خیلی دیر شده

                                       و هیچ چی بدتر از خیلی دیرشدن نیست

- چارلز بوکوفسکی عزیز؛