ای خاک پاک، نیاسر؛

دلم برای خیلی جاها، آدم ها و اتفاقات تنگ میشه، البته الان چند وقتی هست که احساس می کنم دلم برای خودم از همه بیشتر تنگ شده. به همین خاطر وقتی چیزی رو می بینم که خاطره ای از ذهنم رو زنده می کنه خیلی خوشحال میشم، حتی اگر بوی عطر بهاری باشه، ولی نه هر عطر بهاریی، هر عطری بهاری ی عطر بهاری نمیشه.

بعد از شش ماه دوباره به این شهر غریب بر می گردم. و دوباره همان جای همیشگی به عنوان میهمان استقرار پیدا می کنم.

و دقیقا همان کاری کردم که تو فکرم بود. 

بالای کوهی که همیشه کنار مدرسه بود و ته دلم می خواستم ازش  بالا بروم، چون دروغ چرا؟ زیادی استوار بود. دوست داشتم سهمی توی مستحکم بودنش داشته باشم. فقط برم بالا ببینم که هر روز جی می بینه. و باید بگم، جا داره که پاراگراف های زیادی در موردش بنویسم ولی باز هم کافی نیست، باید خود آدم تجربه اش کنه. 

و شهرش، و آبشارش، و کوهستان هایش، و کوچه پس کوچه هایش، و باغ هایش...

بگذریم، تازه متوجه شدم که سهراب همرنگ حومه اش شعر گفت.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.