احساسات

هیجان زده و احساسی شدن افراد  از زیباترین صحنه هایی هست که هر وقت بهشان برخورد می کنم، ذوق زده میشم. کم پیش می آد، کم پیش می آد آدم ها بی تفاوت در مورد بعضی چیز ها نگذرند.

هشتمین آی او ای ای

ده روز با 198 نفر جدید آشنا میشی، البته با همه ی 198 تا آشنا نمیشی. و با خیلی هاشون هم در حد سلام و خداحافظی هستی. با بعضی ها ولی فراتر می ری. فقط دو، سه روز نیاز هست که واقعا باهاشون انس بگیری. متوجه می شوی که افرادی هستن که دیدگاه های زیابیی نسبت به جهان دارن، هر چند خیلی هاشون هنوز برای من قابل لمس نیست. قابل درک نیست. ولی زیبایند. 

متوجه می شوی که آدم های خوب، خیلی زیادن. ولی پیدا کردنشون خیلی سخته. 

اختلاف فرهنگی ها بی معنی میشه، یه چیزهایی پیدا میشه که برای هممون یکیه. نمی دونم چی ان ولی پیدا میشن.

بگذریم. 

بدترین قسمتش اینه که باید با این افراد خوب خداحافظی کنی، و می دونی که به احتمال زیاد تا چند سال دیگه نمی بینیشون. شاید هم بیشتر... شاید اولین و اخرین دفعه بود.

درسته، از نظر مجازی میشه در ارتباط بود. ولی هیچ چیز، هیچ چیزی مثل کنار یکدیگر حرف زدن نیست. واقعا نیست.

پجا(پردراگ)، ستلا، تونی، ایوان، یوانا، نیک و نیک، فاطمه، سابین، الکس، دانیل، گنزالوس. 

الان هر دفعه این اسم ها رو بشنوم، یک خاطره ای ازشون ثبت شده.



استاد بزرگوار

استاد خیلی خوبی بود، از خیلی از نظرات ولی فقط استاد خوبی بود، جاه طلب نبود، نه، در مورد علم نبود. شاید کلا جا طلب نبود. زندگی ساده رو خیلی دوست داشت. ولی در کنارش علاقه ی زیادی به ادبیات داشت، یک علاقه ی وصف ناپذیری. اگر هم ادبیات می رفت همین وضعیت برایش پیش می اومد. ازش پرسیدم که چرا ادبیات نرفتی، و توقع داشتم که به من هزاران توجیه و جواب بی معنی بده. به من گفت نمی دونم

 بعدش هم هیچ چیز دیگه ای نگفت. فقط برای یه مدتی فکر کرد و بحث قبلیش رو ادامه داد. 

قشنگترین حرفی بود که اون روز شنیده بودم.