به خیال خودم در آخرین جایی که ردپایی ازش مانده بود، قدم گذاشتم. خوش خیالیم. باعث شد که فکر کنم چیزی تغییر کرده. دیدمش، همانطور بود که سالها پیش بود. اون سالها پیش احتمالا باید تصمیمات درستری میگرفتم ولی خب گذشت. اونموقع میبایستی میگفتم فورگت ایت. بجایش رفتم و در جایی دیگر گشتمش در همان جا صد و بیست و شش بار نامشرا پیدا کردم و در همین جا ای دوست عزیز هر کدام از آن صد و بیست شش بار ها را دوباره خواندم. بعد از تقریبا نصفشان حالم بد شد، سعی کردم کنارشان بگذارم ولی نکردم. بجایش ادامه دادم.
اواخرش غبطهی او را خوردم. نه زندگی اش ایده ال نیست ولی تا حدی زیباست، چیزی دارد که من ندارم یعنی هنوز ندازم. من کمال گرا و ایده ال طلبم هستم و همین میش ود که من اینجا و او...
در قسمتی گفت من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک و دیگر قصهها...
منم اندر سعی زمزمه کردن این جمله هستم.
دخترک خوشبخت است و خودش خبر ندارد.
از اینکه دوستانش کمی با او رفتار متفاوت میکنند میترسد. چقدر میتواند آدم خوشبخت باشد؟
عاشقِ دوستانش هست. خوشبخت هست، چون اغلب افراد برسرِ کسی تلخ هستند...
میایی و از سفرت برایشان میگویی، از دو هفتهی طلایی که تنهایی با یک کوله پشتی سفر کردی، از سیستم آموزشیشان از رفتارهایشان، از مردمشان از تضادها از تناقضها
از ...
بعدش هم دریا هست و عزیزترینها، حمالیهای بی|پایان، و...
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب / من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم