راهی که طی خواهم کرد

دقیقتر می‎شوم و به تمام کارهایی که در آینده مدنظرم هست فکر می‎کنم .در یک لحظه بسیار نابی تمام سلول های خاکستری مغزم سینک می‎شوند و حاصلش طرحی هست که همیشه در ذهنم بود. طرحش چیست؟ سعی می‌کنم دقیقتر بشوم تا شفاف تر شود.


شفاف‌تر از هر لحظه‌ای می نویسم. همانطور که کوچکتر بودم و الان-که بیشتر به یقین رسیده‌‌ام،- متوجه شده ام که سرنوشتم- اگر معنی خارجی دهد- این است که سفر کنم. نه به دید یک تورسیتی که فقط به فکر جاهای دیدنی و ستاره های زیاد هست، نه خدایا!  چرا باید این را بطلبم؟ کوله پشتی سبکی را انتخاب می‌کنم و سعی می‌کنم با کمترین امکان راهم را پیدا کنم. حتی مقصد هم مشخص نیست. به دید توریست نخواهم رفت. به دید شخصی که شاید مردم و حرکاتشان برایش  مهم هست قدم خواهم گذاشت، با مردمی که شاید هیچ اشتراکی نداشته باشیم. گم خواهم شد ولی عدم قطعیت راه را مشخص میکند و یک نفس عمیق. 

و پس از اینکه از سفر خسته شدم، برخواهم گشت و در خیابان نوفل لوشاتو در نزدیکی همان جایی که خاطره دارم، خانه ای کوچکی می‌خرم. اصراری به چیزی ندارم. فقط به اندازه کافی جا برای کتابهایم داشته باشد. در همان روزها ادامه‌ی مقاله ام را می نویسم. می‌نویسم و می‌نویسم. 

این روند تکرار می‌شود و تکرار می‌شود. مگر می شود آدم از یک کار تکراری خسته نشود؟ همیشه این حرف برایم بی معنی بود...

پس از سال ها و پس از یک سری اتفاقات که عمدتا به احتمال زیاد تکراری خواهند بود، در نزدیکی همان شهری که دوستش می‌دارم کافه ای کوچک باز کنم و هر چند وقت یکبار -احتمالا- با مردم در مورد آب و هوا حرف خواهم زد. 



ولی به جایش الان چه کار می‌کنم؟! 

ما عوض بشو نیستیم؟ نه؟


پ.ن: در ادامه جلمه ی موجود در پاراگراف یکی مانده به آخر:

.. هر چند که هنوز هم هست.

او و اوهایو

-خیال دارم خواننده حرفه‌ای بشوم.

-جدی؟ تو اپرا؟

-نه. خدایا! می‌خواهم خواننده رادیو جاز بشم و خروارها پول جمع کنم. بعد، وقتی سی سالم شد، خودمو بازنشسته کنم و برم تو یه مزرعه در اوهایو زندگی کنم.

کف دستش را روی سر خیسش کشید و پرسید:

-شما می‌دونین اوهایو چه جور جایه؟



پ.ن: مکالمه از یه نویسنده عزیزیه. از من نیست. 

پ.ن2: مکالمه اش رو دوست می‌دارم:)

تو نه مثل آفتابی...

و آن روز که همه چیز به آتش کشیده شد و همه چیز از دست رفت. من بهت نگاه کردم و گفتی بیا لااقل از آتیشش لذت ببریم، مگه چند دفعه این نعمت الهی پیش می‌آد؟


و هردومون خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم و...


الحق که تو مثل آفتابی

شن و کلوخ

میگفت بدتر از یک گناه بزرگ، سبک دونستن یک گناه کوچک هست.

میگفت یک شن و یک کلوخ هر دوشون غرق می شوند، هر دوشون محکومند

منم میگفتم درسته ولی اگر بدونی اون گناه درست ترین کار هم هست چی؟

بذار!

بذار غرق شیم. می ذاری؟ شن و کلوخ که فرقی ندارن...

افتضاح تر از بد

تا حالا شده که حالتی پیش بیاید که بدتر از بدترین حالت قابل تصور باشد؟ و در عین حال ببینید که هیچ غلطی نمی‌توانید بکنید؟ 


اگر در این موقعیت واقع شدید توصیه می‌کنم در اسرع وقت مثل دیوانه ها بخندید.