راهی که طی خواهم کرد

دقیقتر می‎شوم و به تمام کارهایی که در آینده مدنظرم هست فکر می‎کنم .در یک لحظه بسیار نابی تمام سلول های خاکستری مغزم سینک می‎شوند و حاصلش طرحی هست که همیشه در ذهنم بود. طرحش چیست؟ سعی می‌کنم دقیقتر بشوم تا شفاف تر شود.


شفاف‌تر از هر لحظه‌ای می نویسم. همانطور که کوچکتر بودم و الان-که بیشتر به یقین رسیده‌‌ام،- متوجه شده ام که سرنوشتم- اگر معنی خارجی دهد- این است که سفر کنم. نه به دید یک تورسیتی که فقط به فکر جاهای دیدنی و ستاره های زیاد هست، نه خدایا!  چرا باید این را بطلبم؟ کوله پشتی سبکی را انتخاب می‌کنم و سعی می‌کنم با کمترین امکان راهم را پیدا کنم. حتی مقصد هم مشخص نیست. به دید توریست نخواهم رفت. به دید شخصی که شاید مردم و حرکاتشان برایش  مهم هست قدم خواهم گذاشت، با مردمی که شاید هیچ اشتراکی نداشته باشیم. گم خواهم شد ولی عدم قطعیت راه را مشخص میکند و یک نفس عمیق. 

و پس از اینکه از سفر خسته شدم، برخواهم گشت و در خیابان نوفل لوشاتو در نزدیکی همان جایی که خاطره دارم، خانه ای کوچکی می‌خرم. اصراری به چیزی ندارم. فقط به اندازه کافی جا برای کتابهایم داشته باشد. در همان روزها ادامه‌ی مقاله ام را می نویسم. می‌نویسم و می‌نویسم. 

این روند تکرار می‌شود و تکرار می‌شود. مگر می شود آدم از یک کار تکراری خسته نشود؟ همیشه این حرف برایم بی معنی بود...

پس از سال ها و پس از یک سری اتفاقات که عمدتا به احتمال زیاد تکراری خواهند بود، در نزدیکی همان شهری که دوستش می‌دارم کافه ای کوچک باز کنم و هر چند وقت یکبار -احتمالا- با مردم در مورد آب و هوا حرف خواهم زد. 



ولی به جایش الان چه کار می‌کنم؟! 

ما عوض بشو نیستیم؟ نه؟


پ.ن: در ادامه جلمه ی موجود در پاراگراف یکی مانده به آخر:

.. هر چند که هنوز هم هست.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.