ریاضی؛

به فکر ذهن ریاضی دان ها هستم، که چطور می تونن وقت و عمرشان را صرف مطلبی کنند، که  انتزاعی بیش نیست. بگذارید دقیقتر شوم، فردی مثل گاوس،  که ریاضی را خیلی فراتر از نیاز جامعه آن موقع بیش برد، چه چیزی  باعث می شود در مورد مطلبی که انقدر انتزاعی بود وقت و انرژی صرف کند. مطلبی که شاید در زمان او جز او شاید اهمیتی نمی داد. نمی فهمم...

هنوز هم برای من سوال هست، چه محرکی در وجود این افراد بود و هست....؟ 

ریاضی را دوست دارم ولی هنوز به این دید نرسیدم، 

به دنبال جوابش هستم.

عمل

وقتی کاری رو انجام می دی که هیچ کس توقع نداره، کاری که فقط خودت می دونی درسته.. حس خوبی دارد. شاید از آن حس های ماندگار؛ 

صید ماهی قزل آلا

یاد جمله ای افتادم یک دقعه کاظم از براتیگان نقل قول کرده بود؛ 


یادم می‌آید در ورمونت پیرزنی را با یک جویبار قزل‌آلا اشتباه گرفته‌بودم و باید از او عذرخواهی می‌کردم.
گفتم: می‌بخشین، فکر کردم شما یک جویبار قزل‌آلا هستین.
پیرزن گفت: نه، نیستم.


از نویسنده هایی هست که احساس می کنم شعر رو به نثر برد، تا حالا همچین تجربه ای رو نداشتم، احساسات مبهم روی نثر آن هم به این شکل. عجیب، بس عجیب.

بعضی از نوشته ها را فقط باید نگاه کرد و با مبهم ترین صورتی که دارن روبه رو شد. مثل کسی که به طنز حرفی می زند و می فهمد که متوجه نشدی، و شما هم در تعجب نمی دانید چی فهمیدید، فقط یک حسی ته دلتون شعله ور شد همین. ولی براتیگان چرا اینطور به سخره گرفتی ما را؟ واقعا چرا؟







تجربه های افسار گسیخته

بعضی اتفاقات را باید هر طور شده ثبت کرد، هر کجا هم که باشه، حتی اگر تنها چیزی که دست آدم باشه زغال باشه  ( و برای اینکه شرایط مساعد تر باشه ناچار باشه روی شن بنویسه) 

"....چیزهایی که ته دلمون هست رو بیرون نیاریم؟ چه گناه پشت احساستی هستن که از ته دل لبریز می شن؟ و چرا نباید ابرازشون کرد؟ 
بذار ما رو دیوانه خطاب کنند!  مگر خودشان دیوانه نیستند که اینطور در زندگیشان بی ثمر و بی شور و شوق می روند، بدون آنکه واقعا بدانند چه کاری انجام می دهند؟ بگذار غبطه ی جرئتی رو بخورند که ما آن را داریم. 
آری! بگذار ما را دیوانه خطاب کنند. این جامعه اس که ما را دیوانه خطاب می کند نه خودمان! روح خدا در ما دمیده شده، چرا از آن استفاده نکنیم، ای دوست عزیز، 
بگذار دیوانه باشیم، حداقل آنچیزی را نشان می دهیم که واقعا هستیم، بگذار هر اسمی بگذارند، ما همانیم که هستیم...."

و اینگونه بود که ساعت نه و نیم شب روز سه اردبیهشت د اطراف انقلاب ، من و محمدرضا دیوانگی را به رخ کشیدیم ( دو دیوانه که به تازگی دست زدن رو یاد گرفته بودن) 


بلاتکلیفی

انقدر دارم در آینده سیر میکنم احساس می کنم که حال رو دارم از دست می دم. 

یک شوق همراه با ترس توی آینده احساس می کنم البته همش همراه با گیچ بودن، گیج بودن زیاد...