جمله ای گم شده

ای فرو افتاده، برپا خیز!
ای سپر انداخته، بستیز!
کیست بتواند ببندد راه بر آن کس که از وضع خود آگاه است؟
پس، تودۀ مغلوب امروزین، فاتح فردا ست
وان زمان، «هرگز»، بی گمان «امروز» خواهد شد.

-برشت


واقعا چی شده....؟

روزی دیگر؟

از رادیو داد می زد، و امروز بیست و یکم فروردین، روزی مثل روزهای  دیگه ، هیچ فرقی نداشت،


 ولی اشتباه می کرد. امروز صدای باد رو شنیدم، صدای دلپذیر باد. آخ که دلم براش تنگ شده بود. توی گوشم فریاد می زد، که این روز ها مثل خودش می رن و خودتی که به زور می تونی بهشون بچسبی نگهشون داری. ولی می رن، بهتره که ازشون حسابی استفاده کنم.

نکته ی جالت

داره اینجا خاک میگیره، 

ولی تصمیم گرفتم اینجا رو حسابی به روز کنم:)


سیب

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

*
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت*


——————————

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

*
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
——————————

و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی
بعد از سالها به این دو تا شاعر داده


*
دخترک خندید و پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد !
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

هدیه

" گر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم. "


فروغ فرخزاد