بی مقدمه

ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺷﻴﺸﻪی ﭘﻨﺠﺮهای

ﻛﻪ ﺷﺒﻬﺎی ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﻲﺑﺮه

ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎم ﻣﺜﻞ ﺗﺼﻮﻳﺮ از ﺗﻮ ﻗﺎﺑﺶ ﻣﻴﮕﺬره

ﭘﺸﺖ ﻗﺎب ﺑﻲ ﻧﻔﺲ

ﻣﺜﻞ اون ﭘﺮﻧﺪه ﻛﻪ دﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﻗﻔﺲ

ﻣﺜـﻞ ﻳـﻚ ﺣـﻘـﻴـﻘـﺖ رﻓـﺘـﻪ ﺑـﻪ ﺑـﺎد

ﻣـﻨـﻮ ﺑـﺎ ﺧـﻮد ﻣـﻲﺑـﺮه

ﻣﺜﻞ ﻳﻪ روﻳﺎ ﺗﻮی ﺧﻮاب

ﺷﻬﺮ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲاﻧﺪﻳﺸﻢ

ﻧـﻪ ﺑـﻪ ﺗـﻨـﻬﺎﻳـﻲ ﺧـﻮﻳـﺶ

از ﭘﺲ ﺷـﻴﺸﻪ ﺗﻮ را ﻣﻲﺑﻴﻨﻢ

ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﻲ ﻣﺮا در ﺑﺮ ﺧﻮﻳﺶ

ﻣﻦ وﺿﻮ ﺑﺎ ﻧﻔﺲ ﺧﻴﺎل ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻴﺮم

و ﺗﻮ را ﻣﻲﺧﻮاﻧﻢ

و ﺑﻪ ﺷﻮق ﻓﺮدا ﻛﻪ ﺗﻮ را ﺧﻮاﻫﻢ دﻳﺪ

ﭼﺸﻢ ﺑﻪ راه ﻣﻲﻣﺎﻧﻢ

ﺗﻦ ﻣﻦ ﭘﺎرهای از آن ﺗﻦ ﺗﻮﺳﺖ

و ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺒﻬﺎی ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺷﺐ ﺗﻮﺳﺖ

به نام آنکه جان را فکرت آموخت

چه عرض کنم؟ هر شروعی یک پایانی دارد و برای هر شروعی یک مقدمه ای، پشت هر مقدمه ای هم سیلی از افکار، افکار گمگشته بعضی حاصل از سال ها سال تجربه از خود و دیگران ،بعضی ها هم تنها ترسیم آن ....

با نام آن شروع می کنم که هزاران نقاب دارد و یک چهره، حیف که ما هستیم که برای او نقاب ساختیم تا شاید او را درک کنیم، البته نیازه  ولی ما چه طور می تونیم نقاشی از چیزی کنیم که هرگز اون رو درک نمی کنیم. نقاب بهترین توجیه و البته چاره است... ولی خوب این نقاب می تونه بازتاب جالبی از دیدگاه یک فرد باشه...


برای من خیلی جالبه که چه طور ممکنه شخصی این جا بیافته این ها رو ببینه همش گذارا، می دانم نمی دانی که چند تا وبلاگ شکست خورده داشتم، چه شخصی هستم و چه کار هایی کردم و با یک وبلاگ ،چکیده ای از افکار حقیری مثل من آشنا بشی ببینی مشغله ی ذهنم چیه اگر چه برای تو همش مسئله هایی که بدیهی هستن، 

دنیای غریبیست مگه نه ؟ 

 


این بلاگ در واقع یک جور دفتر یادداشت با یه جورایی دفترچه خاطرات هست، 



شروین