-
من بابِ دخترک
سهشنبه 21 مهر 1394 00:56
دخترک خوشبخت است و خودش خبر ندارد. از اینکه دوستانش کمی با او رفتار متفاوت میکنند میترسد. چقدر میتواند آدم خوشبخت باشد؟ عاشقِ دوستانش هست. خوشبخت هست، چون اغلب افراد برسرِ کسی تلخ هستند...
-
اردوی معارفهی ورودیهای سال 94
جمعه 10 مهر 1394 22:57
میایی و از سفرت برایشان میگویی، از دو هفتهی طلایی که تنهایی با یک کوله پشتی سفر کردی، از سیستم آموزشیشان از رفتارهایشان، از مردمشان از تضادها از تناقضها از ... بعدش هم دریا هست و عزیزترینها، حمالیهای بی|پایان، و... بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب / من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
-
به کجای اورلاندو رویم؟
شنبه 13 تیر 1394 18:43
راننده اتوبوس میگوید نمی تواند ما را سوار کند چون این آخرین اتوبوس بود، با حالتی ناامید از او میپرسم که پس چه کار کنم. اگر اتوبوس نمیرفت هیچ راه برگشتی را متصور نبودم بخصوص که شب بود و تاریک و.. راننده اتوبوس چه میکند؟ در یک چشم به هم زدن انگار همهی اتفاقات با سرعت باورنکردنی رخ بدهد ما را سوار میکند و به مقصد...
-
قسمتی از حرفی که باید میزدم
شنبه 23 خرداد 1394 00:59
در حرکتی بشدت دلنشین با لحنی ساده و بدون استفاده از صفتهای تکراریِ بیخود در مورد حالش میگفت. نوشته بود که خیلی چیزها عوض شده است. خیلی چیزها تغییر کرده است. هر چند من بی اعتنا به این قسمت از حرفش جوابی نوشتم ولی الان که فکر میکنم میبایستی حدس و گمانم را در این باره به "او" متذکر میشدم. اعتقاد دارم که...
-
فقط یک تغییر کوچک
شنبه 2 خرداد 1394 21:17
دوست داشتم برگردم آنجا - همان جای کذایی با آجرهای قشنگ قهوه ای سوختهاش- و ببینم فقط با تمام کذایی اتش فقط یک چیز تغییر کرده است. دوست داشتم ببینم که اون عزیز آنجا را ترک کرد و پا به جایی گذاشت که همیشه میگفت به فکرش هست، همش بهش گفتم اینجا جایش نیست، جای خیلی از ما ها نیست. خدایا! مگه میشه آدم از رفتن بعضی از...
-
راهی که طی خواهم کرد
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 21:04
دقیقتر میشوم و به تمام کارهایی که در آینده مدنظرم هست فکر میکنم .در یک لحظه بسیار نابی تمام سلول های خاکستری مغزم سینک میشوند و حاصلش طرحی هست که همیشه در ذهنم بود. طرحش چیست؟ سعی میکنم دقیقتر بشوم تا شفاف تر شود. شفافتر از هر لحظهای می نویسم. همانطور که کوچکتر بودم و الان-که بیشتر به یقین رسیدهام،- متوجه شده...
-
او و اوهایو
پنجشنبه 17 اردیبهشت 1394 22:50
-خیال دارم خواننده حرفهای بشوم. -جدی؟ تو اپرا؟ -نه. خدایا! میخواهم خواننده رادیو جاز بشم و خروارها پول جمع کنم. بعد، وقتی سی سالم شد، خودمو بازنشسته کنم و برم تو یه مزرعه در اوهایو زندگی کنم. کف دستش را روی سر خیسش کشید و پرسید: -شما میدونین اوهایو چه جور جایه؟ پ.ن: مکالمه از یه نویسنده عزیزیه. از من نیست. پ.ن2:...
-
تو نه مثل آفتابی...
دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 20:32
و آن روز که همه چیز به آتش کشیده شد و همه چیز از دست رفت. من بهت نگاه کردم و گفتی بیا لااقل از آتیشش لذت ببریم، مگه چند دفعه این نعمت الهی پیش میآد؟ و هردومون خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم و... الحق که تو مثل آفتابی
-
شن و کلوخ
جمعه 11 اردیبهشت 1394 14:03
میگفت بدتر از یک گناه بزرگ، سبک دونستن یک گناه کوچک هست. میگفت یک شن و یک کلوخ هر دوشون غرق می شوند، هر دوشون محکومند منم میگفتم درسته ولی اگر بدونی اون گناه درست ترین کار هم هست چی؟ ب ذار! بذار غرق شیم. می ذاری؟ شن و کلوخ که فرقی ندارن...
-
افتضاح تر از بد
پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 16:12
تا حالا شده که حالتی پیش بیاید که بدتر از بدترین حالت قابل تصور باشد؟ و در عین حال ببینید که هیچ غلطی نمیتوانید بکنید؟ اگر در این موقعیت واقع شدید توصیه میکنم در اسرع وقت مثل دیوانه ها بخندید.
-
آنجایی که هر دوی ما دنبالش بودیم
سهشنبه 8 اردیبهشت 1394 18:05
دو روز به برگشت ما مانده بود در آن خاک غریب. هر دوی مان از آن سرزمین که حتی زبانش را بلد نبودیم به طور تمام کمال چیزهای زیادی یاد گرفته بودیم شاید خیلی چیزهایی که الان احساس میکنم می دانم به آن موقع بر میگردد . دو روز به برگشت ما مانده بود و یاد این افتادیم که در نزدیکی شهری که هستیم منطقه ای هست که هر دوی ما تاریخش...
-
جناب حافظ که خسته بود
دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 21:56
وقتی که دیوان را باز میکنی و این می آید: سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم یعنی اینکه حتی حافظ هم خسته هست. بسی بسی خسته هست از حال و احوال خیلی چیزها
-
شرح آقای دکتر عزیز
یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 19:25
-آقای دکتر شما سالهاست که فقط همین میز و همین صندلی را دارید، خسته کننده نیست؟ بیش از بیست سال نشده؟ -من به همین دو فقط نیاز دارم! تا صد سال دیگر هم برایم کافی اند! -همم. عجب. یعنی چیزی دیگری علاوه بر این ها نیاز نداشتید تا شما را ارضا کند؟ -از موقعی که به یاد دارم فقط همین دو برایم کافی بودند. -شما از خیلی چیزها...
-
بنویس شماره ندارد: تصمیمی که سالهاست گرفته ام
جمعه 4 اردیبهشت 1394 02:22
چطوره برای تابستان دو سال دیگر از الان برنامه ریزی کنیم و تصمیم بر این بگیریم که با موتوری به دور اروپا برویم؟ یا با یک عدد کوله پشتی؟ چرا؟ دلیلی ندارد. روح سرکشم به این راحتی ها نمیتواند یکجا بماند، تشنگی من برای دیدن جهان و کنجکاوی که هنوز برایم باقی مانده من را به این سمت میکشاند. سیراب شدن من تنها با غرق شدن...
-
حالِ موقت
دوشنبه 31 فروردین 1394 15:18
When my time comes Forget the wrong that I've done Help me leave behind some reasons to be missed And don't resent me And when you're feeling empty Keep me in your memory Leave out all the rest Forgetting All the hurt inside you've learned to hide so well Pretending Someone else can come and save me from myself I...
-
بنویس: این یکی شماره نداره اینو باید بارها بنویسی. زیاد؛ خیلی زیاد؛
جمعه 28 فروردین 1394 02:20
-می دونی مشکل اصلی چیه؟ نه منم نه تو. نه اون دانشکده لعنتی، نه استاداش، حتی اون استاد راهنمایی که منو داره دیونه می کنه، یا عزیزترین هایم که خوبی من را می خواهند و من را بارها مردد کردند(این استثانا نمیشه گفت مشکل) اینا هیچکدومشون مشکل اصلی نیستن. مشکل اصلی یه چیزی خیلی فراتره. مشکل اصلی مرتبط با این نمیشه که من در...
-
بنویس شماره شش: کاری که نکردم
پنجشنبه 27 فروردین 1394 17:04
- الان که دارم فکر میکنم باید راستشو حداقل میگفتم. -مگه فرقی میکرد؟ -نه راستش. -پس چرا برات مهمه. -به همین دلیل که فرقی نمیکرد. پ.ن: بیا گل برافشانیم و جام می در ساغر اندازیم، فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو براندازیم غم گر لشکر انگیزد تا خون عاشقان ریزد، من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم پ.ن2: بله بیت بالا...
-
بنویس شماره پنج: پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
دوشنبه 24 فروردین 1394 12:51
+ بیا، بیا این دفعه برای آخرین دفعه همه چیز را تنها بگذاریم و خاکستری را انتخاب نکنیم، یا سیاه یا سفید. فقط همین یک دفعه این کار را کنیم. یا همه چیز به خوشی تمام میشود یا همه چیز از دست میرود ولی حداقل این حالته شاید باید و اگر و کاش ها خلاص میشویم. مگر حرف ما این نبود، نیم مست؟ بیا بیخیال دنیا شویم. همین یکدفعه را...
-
بنویس شماره چهار: اشاره به حرفی که یزدان پاک زد
شنبه 22 فروردین 1394 15:28
- می دانی که احتمال موفق شدند کم هست. -میدانم - حالا این برایت انقدر مهم هست؟ - برایم مهم هست. ولی تنها موفقیت برایم کافی نیست، حتی اگر شکست بخورم. چیزی که برایم مهم است این است که زندگی خارق العاده ای داشته باشم نه زندگی موفق. پ.ن: صبا به تهنیت پیر می فروش آمد که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
-
بنویس شماره سه: برای بیست و یکم فروردین ماه، برای نود و چهارمین بار
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:28
- سلام جناب! حالتان چطوره؟ - سلام عزیزم. خوش، شکر خدا. خودت چطور؟ خیلی وقت بود نیامدی. - آره انگاری قسمت شده سال به سال همدیگرو ببینیم. میگم مریم و رز ها چندن؟ - پنج تومان ناقابل. - خوب اینارو حساب میکنین؟ دوتا مریم، یک رز. -خیلی خوب. سیگار به لب شروع کرد به بستن گلها. مادر مشغول خریدن میوه بود که جلوتر رفته بودم....
-
بنویس شماره دو: منطق
چهارشنبه 19 فروردین 1394 14:11
-اگر نذارن چی؟ -عزیزم، سوال اصلا این نیست که کی میذاره من این کارو کنم. سوال اینه که کی میخواد جلوی منو بگیره
-
من و دنیایی که میسازم
سهشنبه 18 فروردین 1394 22:28
میدانی فرق آدم "خلاق" با یه آدم عادی چیه؟ برای آشنایی با آدم خلاق این آدم را می اندازیم وسط یک باتلاق بسیار عمیق؛ وضعیتی که اصلا توقعش نداشته و آمادگی خاصی برایش ندارد. حال این شخص خلاق در صورتی خلاق هست که بتونه از اون وضعیت به بهترین صورت استفاده کنه. اگر قرار باشه که راه فراری پیدا کنه با تمام وجودش پیدا...
-
به یاد زنده یاد "دیگری"
جمعه 14 فروردین 1394 23:10
- میدونی خیلیهایی که میشناسم تا یک جایی بالارفتن و بعدش به طرز باورنکردنی ول کردن، انگار یک چیزی از دستشان در رفت و همین طور سقوط سقوط سقوط.. -اطراف من هم کم نیستن. - "دیگری" خیلی جاهطلب بود، خیلی. ولی نمیدانم چی شد یکدفعهای ول کرد. یعنی یکدفعهای بخاطر ترس یا چیزی که آخرش متوجه نشدم دور شد، -از چی؟...
-
همهی اینها یکروزی معنی خواهد داد
سهشنبه 11 فروردین 1394 20:06
همهی اینها یکروزی معنی خواهد داد. این اولین جمله ای هست که وقتی خواستم وبلاگم را بسازم نوشتم. البته بعد از هزاران هزار وبلاگی که قبل از آن در گوشه کنار این تار عظیم رها کردم. همهی اینها یکروزی معنی خواهد داد، من حتی نمیدونم این جمله از نظر ساختاری درست هست یا خیر، با این حال با هر ابزاری و حرفی و ایده ای که در این...
-
قلب من گویی در آنسوی زمان جاریست
شنبه 8 فروردین 1394 17:28
- دیوانهای که هنوز ادامه میدهی؟ تو چه الان برسی جه نرسی نفر اخر هستی. -من باید تمومش کنم نمیشه. - ولی چرا؟ - کشورم منو 5000 مایل نفرستاد که مسابقه رو شروع کنم، منو 5000 مایل فرستاد که مسابقه رو تموم کنم.
-
هشتمین باری که باید نوشته شود
جمعه 7 فروردین 1394 20:16
بارها ترسیدم، بارها شک کردم، بارها با کله روی زمین افتادم و بارها از خودم پرسیدم که آیا همهی اینها میارزد؟ برای چه باید اینکار را بکنم؟ آیا واقعا ارزشش را دارد؟ اونومقع ها گذشت و من هنوز بارها میترسم و بار ها زمین میخورم و بارها اشتباه میکنم ولی آنموقع دید دیگری داشتم. با گذاشتن زمان بیشتر متوجه میشوم که نیاز...
-
بار دیگر ((او)) که دوستش میدارم؛
جمعه 7 فروردین 1394 19:15
- میگم اگر این راه و برم، ممکن نتونم فلان کارو کنم، ممکنه نتونم اونیکی فلان کارو کنم، ممکنه حتی قبول هم نکنن اون فلانی ها که میگن اون فلان اتفاق باید بیافته. - بیا با هم تو یه چیزی روراست باشیم در مورد زندگی؛ -چیرو؟ - به جز قوانین فیزیک، هیچچیز تو زندگی قانون نیست. اینو یادت باشه؛ ختم کلام برای هفتمین روز سال نود...
-
نوزدهمین راهی را که آغاز کردیم
پنجشنبه 6 فروردین 1394 18:47
- خیلی راه ه. - میدونم؛ -چی کار کنیم؟ -اگر خط اومد میریم، اگر شیر اومد میمونیم. -باشه. [سکه میندازیم] [خط میآد] رفتیم و راه طولانی و طاقتفرسا را آغاز کردیم. راستش اونموقع مهم نبود چی میاومد، حتی اگر هم قرار بود هزار دفعه سکه بندازیم و هر هزار دفعه پشت سرهم شیر میاومد، باز هم میرفتیم. با اینکه سخت بود، با...
-
این نوشته نود و چهار عنوان دارد
جمعه 29 اسفند 1393 22:35
سال نود و چهار تا ساعاتی دیگر آغاز میشود. می خواستم همه ی کارهایی که باید طی این سال بکنم و بنویسم ولی یاد این وبلاگ کذایی افتادم، حیفم می اومد همین طور خالی بمونه، باید برای این یه روز هم شده یه چیزی می نوشتم، چی بهتر از یادآوری هر آنچیزی که برایم معنی پیدا کرد طی این سال. قبل از هر چیز باید بگم که برای سال نود و سه...
-
ستاره ستاره مربع
سهشنبه 2 دی 1393 22:03
کم کم داره پروژه ام شروع میشه....